قدم به کربلا که بگذاری دلت می خواهد تمرین تشنگی کنی،عطش را حس کنی،یا شاید هم رویت نمی شود که در کنار علی اصغر باشی و... .هرچه هست دلت تشنگی می خواهد.اما هرچه می گذرد-انگار دست خودت نیست-نگاهت پی آب می رود.پی میدان مشک.پی کلمن های آب بین الحرمین،پی بطری های آب خنک..و مدام تشنه تر می شوی..زبانت خشک و گلویت بی تاب.اما ته دلت می فهمی که تشنه آب نیستی.میدانی که آب هم آب می گوید.تشنه ی جر عه ای...آن لحظه هست که تشنگی را بهانه می کنی و رهسپار حرم سقا می شوی.به امید آنکه سیرابت کنند..
ظرف کوچکت را باشرم می آوری،می دانی که ظرف کوچک تو در برابر مشک علمدار ذره ای در برابر اقیانوس است.دست دلت می لرزد نمی دانی از کوچکی ظرفت هست یا از عطر مست کننده ی مشک.اشک هایت تند تند می ریزد و می گویند از تشنگی ات.می دانی دوباره داغ علمدار را تازه می کنی اما آنقدر تشنه ای و آنقدر تعریف عمو را شنیده ای که دل را به دریا میزنی و می گویی از عطشت..از داغ عطشت... علمدار،علمدار است.بزرگوار است.آقاست.نگاهی به ظرفت نمی کند.مشک را بر دهانت می گذاردو سیرابت میکند.میدانی سیراب چه؟؟سیراب تشنگی...
رمضان هم برای خودش کربلایی ست.می خواهی تمرین کنی تشنگی را.عطش را.لحظه افطار ظرفت را می آوری اما تشنه ترت می کنند...
خدایا خودت میدانی کوچکیم را،اگر رها شوم زود گم می شوم...
به نقل از وبلاگ حرم (سائل)
کلمات کلیدی: