خیلی وقت پیش بود که داستان کوتاهی را مطالعه کردم . در مورد پدری که می خواست به پسر بازی گوش و بی ادبش تلنگری بزند .
احتمالا شما هم آن داستان را خوانده اید ، ولی یک باز گشت به عقب ، گاهی خیلی چیز ها را عوض می کند . بروید یک بار دیگر آن را بخوانید .
ای کاش در همه لحظات عمرمان حواسمان به این نکته هم بود ، که اگر کسی از دست ما ناراحت شود ، مانند میخی آهنی است که در دیوار چوبی فرو رفته . و ای کاش حواسمان بود که در آوردن این میخ ها بسیار سخت تر است از فرو کردن شان . و در نهایت حتی اگر این میخ ها را هم در بیاوریم ، پر کردن سوراخ های باقی مانده ، کاری است بسیار سخت و گاهی هم غیر ممکن .
و البته بدانیم که وقتی خودمان هم از دیگری ناراحت می شویم ، میخی است که در روح مان فرو رفته است . روح ما ، آیا ارزش این سوراخ ها را دارد ...؟
بعد نوشت : خوانندگان محترم به جنبه های ادبی و هنری نوشته های سطح پایین ما ایراد نگیرند ...
به بزرگی خودشان ببخشند ...
التماس دعا ...
کلمات کلیدی: